برای داروگ...

نام وبلاگ برگرفته از وبلاگ قبلی من میباشد
اما کاربردش کاملن متفاوت است :
اینبار ب عنوان نام فرزندم...
فرزندی ک هنوز زاده نشده و شاید هرگز زاده نشود...
اولن برای اینکه بداند جنسیت او هرگز برایم مهم نخاهد بود
دوم اینکه حتی اگر ب اندازه ی یک قورباغه ی درختی زشت باشد دوستش خواهم داشت
و سوم پیام اور باران خواهد بود...
البته شاید من هرگز بچه دار نشوم یا هرگز ازدواج نکنم دراینصورت شاید این وبلاگ را نشان برادر زاده ام دادم یا نمیدانم هرفرد دیگری ک هنوز زاده نشده ...!

آخرین مطالب

۱۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

اینک خودمان را دوست داشته باشیم اموزش میخاهد

اینک به عقب بازنگردیم و خودمان را تحقیر و سرزنش نکنیم، اموزش میخاهد

اینک بلد باشیم حالمان را خوب کنیم وقتی درونمان غوغاست، اموزش میخاهد

اینک چطور با تنهایی هایمان کناربیاییم اموزش میخاهد

اینک چطور شب هایی ک تا دیروقت بیداریم را سرکنیم اموزش میخاهد

و حتی اینک گاهی دلمان ب حال خودمان بسوزد و برای خودمان گریه کنیم هم اموزش میخاهد...

چیزی ک نسل ان ها از ما ساخت یک مشت خیال پرداز دارای اختلال شخصیتی حاد بود...

چیزهایی ک هرگز ب دردمان نخاهد خورد را خوب یادگرفتیم

خسته ام ب اندازه ی تمام این سالها خسته ام، ب اندازه تمامشان بغض دارم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۵۸
میم. طرار

درصدامو پرسید گفتم، گفت ریاضیت خیلی خوبه.‌.. گفتم اره تو اختصاصیا فقط ریاضیم خوبه... گف نیمکره راستت فعاله، زبان نیمکره چپه...

گفتم درسته زبان دوس دارم و زود میتونم وارد بازار کار شم ولی همش ب خاطر زبان نیس، گفتم هنر دوس دارم و بیشتر از اینک دوس داشته باشم بهش احتیاج دارم...

گفت کنکور هنر... گفتم نمیشه اختصاصیا هنرو بلد نیسم، هنر رتبه زیر صد میخاد

گفت عکاسی غیر مهم و غیر ضروریه بذارش کنار، مخالفت کردم

گفت تو فقط ب هنر پناه اوردی از فشار کنکور 

گفت بچه های باهوش باید تخصصی بخونن! (من ب این جمله و جملات مشابه الرژی دارم)زبانو همه میتونن بخونن ولی رشته های تجربی رو نه!

گفت ب بافت و ارزش فک کن، گفت بافت خانواده س، پرسید خونوادت موافقن؟! گفتم نه زیاد

از مقایسع شدن گف، مقایسه شدن با بچه های همکلاسی دبیرستان، گف چن تا قبولی داشتین؟! گفتم هیجده تا

گفتم عکاسی و هنر فقط پناه نیست فکر میکنم بتونم چیز خوبی از اب دربیام گفت طبیعیه جایگاه هوش ریاضی درمغز کنار هنره ولی مگ نمیشه عکاسی رو بعدا ادامه داد؟!

حرفی نزدم ی مرسی بلند گفتم و اینک باید بیشتر فکر کنم 

ادم باهوشی بود، شایدم با تجربه...حرفش این بود ک شاید الان از انتخابت راضی باشی اما بعدا پشیمون میشی، زبان تهش رو ک بری تدریسه راست میگفت ته زبان تدریس بود اما ی جایی کاپیتان تیم ملی فوتسال زنان وقتی توسط همسرش از رفتن ب مسابقه منع شده بود گف فوتبال برا من ی روزی تموم میشه اما زن بودن تا وقتی زندم باهامه... من نمیتونسم براش توضیح بدم چرا زبان! نمیتونسم توضیح بدم چ برنامه ای برا ایندم دارم ولی از وقتی از اونجا اومدم ی چیزی تو سرم مث صدای زنگ تو مغزم میزنه ک نکنه من دارم همه راه هارو اشتباه میرم؟!

انقد ک من دارم خودمو عقب میکشم، جلو میبرم، میزنم ب درو دیوار قشنگ ملومه همه رو خسه کردم!


پ ن: از زندگی میخام یخورده ارومم بذاره!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۰۶
میم. طرار

عزیزم براستی ک انسان خارق العاده است...


ماشین پر بود از مایی ک علیرغم میلمون ب خاطر دل امیر ب کافه میرفتیم... غیر از منو علی بقیه پیاده شدن ک مرغ بخرن... علی منتظر فرصت بود ک باهام حرف بزنه، شرو کرد ب حرف زدن و ادامه دادن بحثی ک ب خاطر پول متقاعدش کردن بره تجربی درحالیک ریاضی رو دوس داشت... ازم راهنمایی خواست، بیس دیقه تمام چیزی رو ک زندگی یادم داده بودو صادقانه براش گفتم... تمام چیزی ک رو فک میکردم درسته... اونا اومدن، ما ساکت شدیم... تمام راهو تو ماشین بیصدا گریه کردم، ب یاد همه شرایطی ک چیزایی ک ب علی گفتمو یادم داد... ب یاد تمام حرفایی ک تا اون لحظه بهم زده شد... ب یاد اون شبی ک تو پارک تنها و بیصدا گریه کرده بودم... و بارها وسط گریه ب این نتیجه رسیدم ک انسان خارق العاده س! وگرن چجوری این همه درد، این همه رنج و این همه تنهایی درونش جا میشد؟!

قراره سر من چی بیاد؟!

(هنوزم دارم گریه میکنم)


پ ن: ادرس وبلاگو از رو بیو اینستام برداشتم! درسته خیلی کامنت نداشتم ولی از بازدیدادم راضی بودم! تااینک حس کردم اونایی ک دلم نمیخاد وبلاگو میخونن و دارم برا اونایی ک دوس دارم نطرشونم بدونم، ملاحظه نویسی میکنم و من از این ب شدت بدم میاد، هرچند امار بازدیدام از اون موقه صفر یا یک شده اینجوری راضی ترم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۴۴
میم. طرار

دلم میخاد ی چن وقتی با خودم خلوت کنم، وقتی میگم خلوت کنم معنیش اینه ک ن تنها هیچکس نباشه، گوشی و نتم نداشته باشم ولی از اینک با خودم تنها باشمم واقعا میترسم!


میدونم تصمیم بزرگی گرفتم، احتیاج داشتم بیشتر حمایت یا تایید شم ولی خب من عادت دارم! هیچوقت یادم نمیاد تایید شده باشم، البته از حق نگذریم هیچوقتم ادم موفقی نبودم!


بهرحال فک میکنم میدونم دارم چیکار میکنم ولی ناراحتم، احساس ناامنی دارم، هیچکس همراه نیست.‌‌‌..!


خیلی جنگیدم، با مامانم و با بابام، با شرایطم! خستم، حس میکنم باید بیشتر بپذیرم تا...


همیشه از خودم میپرسم ک ایا من یک بازندم؟! یا من باید چیکار کنم؟!


چرا این اشوب درونی من خاموش نمیشه هیشوخ؟


پ.ن:

دلم برا اینطوری خودمونی نوشتن تنگ بود! شاید از این ب بعد همش اینطوری بنویسم!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۶
میم. طرار

داروگ عزیز لحظه های شاد زندگی خیلی کوتاهتر از لحظه های اندوه هستند...

انگار ک ب ما امید واهی بدهند، می ایند مارا امیدوار میکنند و سریع میروند!


............................


عزیزم بعضی چیز ها مانند اکسیژن اند، مانند اب، مانند گلوکز اگر سلول های تو اکسیژن میخواهند و گلوکز میسوزانند و اگر بیشتر بدنت اب است، روحت نیز برای ان چیزها پرپر میزند و اگر نباشند میمیرد...!


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۴
میم. طرار

کاش گذاشته بودند جوری زندگی کنیم ک عقده هایمان ارزوهایمان را نسازند...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۳۵
میم. طرار