تو بدبختی از نمره ی یک تا بیست ب خودم نمره بیست رو میدم...!
گاهی از بدقولی ادم ها ب شدت دلم میگیرد، بعد یاد بدقولی های خودم می افتم!
عزیزم همیشه در اخر چیزهایی ک از ان ها وحشت داریم ب ما میرسند!
و همیشه ادم هایی ک پناهمان هستند، میروند!
و ما باید این نوع زندگی کردن را یاد بگیریم!
پ.ن: حال و روزهای عوضی!
نمی دانم تابحال به سنگ کاغذ قیچی بازی کردنتان دقت کرده اید؟!
من زیاد دقت میکنم...!
علی ۱۶ ساله است، تقریبا ب بلوغ عقلی رسیده و نسبت ب سنش ادم پخته ایست، کاملا مشخص است ک هر چیزی ک رو میکند حاصل تجزیه و تحلیلی است ک از حرکت قبل من ب دست اورده، ینی حدس میزند من چ چیزی رو میکنم...
من همیشه یک قدم از او جلو ترم، چون میدانم ذهنش چ چیزی را تحلیل میکند و در اختیارش میگذارد پس اورا شکست میدهم .
امیررضا ۵ ساله است،
من تابحال هرگز اورا نبرده ام، او مرا تجزیه تحلیل نمیکند، فقط بازی میکند، ذهن من سعی میکند حرکت بعدی اورا بخواند همانطور ک حرکت علی را میخواند اما مشکل اینست ذهن امیررضا از هیچ قاعده ای پیروی نمیکند، سعی نمیکند مرا حدس بزند، امیررضا فقط بازی میکند...
این داستان قابل تعمیم ب زندگی منست...
من خوب بلدم تجزیه تحلیل کنم، اگر بازی روی قاعده باشد من برنده ام، اما در زندگی بیشتر لازمست ک شما فقط بازی کنید... ن ب چیزی فکر کنید و نه انرا بشکافید...
ذهن من طرز مسخره ای معتقد است باید همیشه کار کند اما فقط بازی کردن را بلد نیست
این میشود ک همیشه از امیررضای پنج ساله زندگی میبازم!
عزیزم تصوراتی ک خودت درمورد خودت داری را بگذار دم کوزه!
انها فقط چیزهایی هستند ک ما دوست داریم باشیم نه لزوما خودمان!
من همیشه فکر میکردم یک مبارزه درجه یکم! یک جنگنده ی واقعی! یک زن ک قرارست تمام تعاریفی ک جوامع درطول تاریخ دررابطه با زن بودن ساخته اند را خراب کند! اما اینها فقط تصورات من بود، پای عمل ک باشد من هیچکدام نیسم!
الان بیشتر میتوانم خودم را یک احمق واقعی معرفی کنم، کسی ک تمام تمام ریسک های زندگی را بدون حساب کتاب میپذیرد، دوست دارد تمام خطرات را تجربه کند، اما بهای انرا نمیپردازد، راحت تر بگویم خودرا می اندازد وسط اقیانوس ولی شنا نمیکند! بله من همین قدر احمقم و البته کله شق! با اینک میدانم ادم جنگنده ای نیسم برای جنگ اصرار دارم!
عزیزم من عاشق زن های جنگجنده ام! همان هایی ک از حاشیه های امن مزخرفی ک خانواده و جامعه برایشان میسازند بیرون میپرند و میجنگند، همان هایی ک بازی اخر باخت را میجنگند، بازی اخر بی همه چیز را میجنگند...
همیشه دلم میخاست یکی از انها باشم... دنیا ب زن های احمق کله شق اما جنگجو نیاز دارد...!
عزیزم من را با خودم تنها نگذار
من خودم را میزنم... تکه تکه میکنم می اندازم جلوی گرگ ها... با بولدوزر از روی تکه تکه هایم رد میشوم... من خودم را، خود تکه تکه شده ام را، خود پاره شده ی خون ب جگرم را پرت میمنم در لجن های کنار زندگی...
عزیزم من را با خودم تنها نگذار...
من خودم را غرق میکنم، کنار می ایستم و غرق شدنم را تماشا میکنم... من خودم را ب دوئل دعوت میکنم تا برای هزارمین بار شاهد مردنم باشم...
من را با خودم تنها نگذار... من خطرناکترین چیز ممکن برای خودم هستم...