داروگ عزیزم روزهای بسیار سختی را گذراندم...
از اینکه چ روز هایی بود و چگونه گذشت حرفی نمیزنم فقط میخاهم تجربه ای را با تو درمیان بگذارم؛
یک شب درگوشی ساده ای ک ب اجبار خانواده ام انرا با گوشی خودم عوض کردم تا در کنکور کمتر مشغله داشته و بهتر درس بخانم(و من هرگز تو را مجبور ب این کار نخاهم کرد چون ضربه سختی ب من وارد شد...) نوشتم:
دلم میخاد الان ک بخابم دیگ پا نشم. یکشنبه شش تیر ساعت ی رب ب سه...
از ان لحظه ب بعد اتفاقاتی بسیار بدی برایم افتاد ک فکر میکنم خارج از تحمل من بود و شاید چن بار دیگر این خاسته را داشتم ک بعد از خاب بیدار نشوم...
اما دیشب فهمیدم مرگ شش تیر سال نود و پنج چ مرگ بیهوده ای میشد اگر اتفاق می افتاد...
مرگ پس از یک زندگی ک هرگز بارش شهابسنگ را ندیدم بودم ...
دیشب بی نهایت زیبا بود؛ من در پشت بام کاملن تاریک، ساعت سه تا سه و نیم، کف زمین دراز کشیده بودم و ب اهنگ های مورد علاقه ام گوش میدادم، ب اسمان خیره شده و شهابسنگ هارا میشمردم... ان لحظات در دلم تکرار کردم خدایا از اینکه زنده ام خوشحالم...
چیزی ک دیشب اموختم این بود ک ما ب طرز خارق العاده ای احمقیم...
نمیدانم میفهمی یا نه...
خانه هایی ک ساخته ایم و دغدغه هایی ک ب و جود اورده ایم ارزش این را ندارند ک مارا از تماشای عظمت شب محروم کنند...
براستی دیدن بیست شهابسنگ در سی دقیقه زیباترین تجربه ای بود ک در ۲۳ امین روز مرداد اتفاق افتاد و اکنون مرگ نیمه شب شش تیر چقدر مسخره ب نظرم می اید...