23.اندراحوالات استاد نون، مولانا، من و زندگی
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نه ای، هزاری، تو چراغ خود برافروز
استاد نون این شعر را فرستاد
باخودم گفتم چقدر یک ادم میتواند از همه جا بیخبر باشد ک این بیت مولانا را باورکند...
با او مخالفت کردم... گفتم ک نمیشود... او با من مخالفت کرد گفت ک میشود...
بحث کردیم و راضی نشدم ک میشود... بحث تمام شد و باور نکردم ک میشود
اما
استاد نون هنوز هم دارد چراغ های خودش را روشن میکند...
او نمونه کوچکی از یک جامعه ارمانی را برایمان ساخت... جامعه ای ک یاد میداد ادم هایی را ک قبول نداریم دوست داشته باشیم
ما دیگر بحث نکردیم
چون او
او این هزار بودن را برای ما زندگی کرد...
او ب من نشان داد، هزار بودن را
و انسان همیشه درسی را خوب یادمیگیرد ک با تمام وجود فهمیده باشد
استاد نون چیزهای زیادی ب من یاد داد...
اما مهم ترین چیزی ک ب من هدیه کرد، باور بود...
چیزی ک ادم های دیگر ذره ذره انرا در من خشکانیده بودند...
پ ن: تعداد مهربان های دنیا کم است... همانهایی ک مهربانیهایشان را سمت اطرافیانشان سرازیر میکنند... همان هایی ک دنیا را جای بهتری برای زندگی میکنند... همانهایی ک جای قضاوت، درک میکنند... بیاییم ب انها بپیوندیم