برای داروگ...

نام وبلاگ برگرفته از وبلاگ قبلی من میباشد
اما کاربردش کاملن متفاوت است :
اینبار ب عنوان نام فرزندم...
فرزندی ک هنوز زاده نشده و شاید هرگز زاده نشود...
اولن برای اینکه بداند جنسیت او هرگز برایم مهم نخاهد بود
دوم اینکه حتی اگر ب اندازه ی یک قورباغه ی درختی زشت باشد دوستش خواهم داشت
و سوم پیام اور باران خواهد بود...
البته شاید من هرگز بچه دار نشوم یا هرگز ازدواج نکنم دراینصورت شاید این وبلاگ را نشان برادر زاده ام دادم یا نمیدانم هرفرد دیگری ک هنوز زاده نشده ...!

آخرین مطالب

هیچوقت هیچ کاری را درست انجام نداده ام... یعنی هرگز تا ته ته آن نرفته ام... یک کمال گرایی مسخره همش در ذهنم گفته که نه ولش کن، نصفه کاره است... بگذار بعدا کامل کامل انجامش بده‌... دفعه بعد هم همینطور و دفه بعدش... تا جاییکه بیخیال ان کار شدم و مدت ها بعد ک بازگشته ام و کل کارهای نکرده ام را دیدم ب خودم گفته ام همان نصفه کار انجام دادنش خیلی بهتر بود...

نمیدانم اسمش چیست... کمال گرایی، وسواسی بودن یا هرچیزی...

چیز مزخرفی است مخصوصن اگر انسان های تنبل به آن مبتلا باشند...



دلم برای یک اتفاق خاص در زندگی تنگ شده... 

یک اتفاق خاص مثل یک موسیقی فوق العاده که موسیقی های خوب انگار مدت هاست غیبشان زده... 

یک اتفاق خاص مثل غذا دادن ب یک حیوان درمانده... 

برای یک مکالمه طولانی باب میل... 

برای نوشتن یک متن خوب ک چرا دیگر ب خوبی سال های پیش نمینویسم... 

برای یک تشویق جانانه... 

برای یک تلاش بی وقفه....

 دلم برای یک اتفاق خاص لک زده عزیزم...!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۵ ، ۱۹:۵۷
میم. طرار

بر فرض هم ک همه چیز خوب پیش رفت...

گاهی فکر میکنم پرنده ای ک در قفس به دنیا آمده... قفس را که بشکنیم، خواهد توانست پرواز کند...؟!

اصلا قفس را از او بگیریم، می تواند زندگی کند دنیای بدون قفس را...؟!

می دانی عزیزم گاهی در زندگی ب بعضی چیزها محکومیم...


........


چقدر دلم میخواهد در همین لحظه یکی زنگ در را بزند... بیاید بنشیند روی پله های دم در... برایم از اندیشه های سهراب بگوید... هی بگوید... هی بگوید

بعد هشت کتاب را بدهد دستم، برود ... و من روزها و ماه ها غرق شوم در اندیشه ها و شعرهایش...


..........


یک اضطراب مزخرفی به سراغم آمده... نمیدانم دلیلش چیست... فقط دلم اشوبست

عزیزم آدم ها همیشه نگران حس هایی اند که قبلا تجربه نکرده اند...

فکر کنم ایندفه زیادی طراری کردم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۹
میم. طرار
عزیزم بعضی آدما تو زندگی تورو مدیون خودشون می کنن...


ی وختایی توی دلت،  توی ذهنت، توی روحت... کلی هزارتو میسازی، اونوخ وسط هزارتویی ک ساختی تنها میمونی... گم میشی...
اولش همه چی عادیه، میگی ی راهی پیدا میکنم... خودم ساختمش... حتمن میتونم...
اما فقط داری زمانو انرژیتو هدر میدی... راهی پیدا نمیکنی... میترسی... شرو میکنی داد زدن، هوار کشیدن... ب عالم بدوبیراه گفتن...
یهو با کمال تعجب میبینی یکی ک اصن ازش توقع نداری و جز آدمای خیلی معمول زندگیته... میاد... دستتو میگیره و از دونه دونه هزارتوهایی ک ساختی ردت میکنه و راه خروجو نشونت میده...
اونوخته ک تو مات میمونی ک چطور ممکنه ادمایی ک سالها باهات زندگی کردن یا بزرگت کردن نتونستن کمکت کنن اما اونیکه ازش توقع نداری انقد تورو بلده...


عزیزم بعضی آدما تو زندگی تورو شگفت زده میکنن...


اونوخته ک میگی همه ی آدما سطحی نیسن... همه ی آدما مسخره نیسن... همه ی آدما معمولی نیسن
و ای کاش زودتر این آدما رو پیدا کنی



                                استاد نون مرسی بابت اینکه منو از هزارتوهام نجات دادین ... :)
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۴
میم. طرار

دریا عزیزم... دریا


مگر می شود عاشق دریا نبود؟!


ب سخاوت هزاران نوع زندگی، ب بیرحمی صدها جسد بی جان

ب آرامش صدای آب، ب موحشی کشتی های درهم شکسته

ب شادی قلعه های شنی و ب غمگینی اسکله تنها


مگر می شود عاشق پارادوکس ها نشد...؟!



باد عزیزم... باد


مگر می شود باد عاشق نباشد؟!


آن هنگام ک مزرعه گندم را ب رقص وا میدارد...

آن هنگام ک موهای معشوق را ب پرواز در می آورد...

و آن هنگام ک آخرین وداع شاخه را با برگ های زرد جشن میگیرد...


مگر مجنون تر از باد سراغ داری...؟!



باد عاشق میشود... دریا معشوق... باد دریا را در آغوش می کشد...

موج ها عزیزم... موج ها

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۵
میم. طرار
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۳۳
میم. طرار

داروگ عزیزم روزهای بسیار سختی را گذراندم...
از اینکه چ روز هایی بود و چگونه گذشت حرفی نمیزنم فقط میخاهم تجربه ای را با تو درمیان بگذارم؛
یک شب درگوشی ساده ای ک ب اجبار خانواده ام انرا با گوشی خودم عوض کردم تا در کنکور کمتر مشغله داشته و بهتر درس بخانم(و من هرگز تو را مجبور ب این کار نخاهم کرد چون ضربه سختی ب من وارد شد...) نوشتم:
دلم میخاد الان ک بخابم دیگ پا نشم. یکشنبه شش تیر ساعت ی رب ب سه...
از ان لحظه ب بعد اتفاقاتی بسیار بدی برایم افتاد ک فکر میکنم خارج از تحمل من بود و شاید چن بار دیگر این خاسته را داشتم ک بعد از خاب بیدار نشوم...
اما دیشب فهمیدم مرگ شش تیر سال نود و پنج چ مرگ بیهوده ای میشد اگر اتفاق می افتاد...
مرگ پس از یک زندگی ک هرگز بارش شهابسنگ را ندیدم بودم ...
دیشب بی نهایت زیبا بود؛ من در پشت بام کاملن تاریک، ساعت سه تا سه و نیم، کف زمین دراز کشیده بودم و ب اهنگ های مورد علاقه ام گوش میدادم، ب اسمان خیره شده و شهابسنگ هارا میشمردم... ان لحظات در دلم تکرار کردم خدایا از اینکه زنده ام خوشحالم...
چیزی ک دیشب اموختم این بود ک ما ب طرز خارق العاده ای احمقیم...
نمیدانم میفهمی یا نه...
خانه هایی ک ساخته ایم و دغدغه هایی ک ب و جود اورده ایم ارزش این را ندارند ک مارا از تماشای عظمت شب محروم کنند...
براستی دیدن بیست شهابسنگ در سی دقیقه زیباترین تجربه ای بود ک در ۲۳ امین روز مرداد اتفاق افتاد و اکنون مرگ نیمه شب شش تیر چقدر مسخره ب نظرم می اید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۳
میم. طرار

داروگ عزیزم از ته قلبم ارزو میکنم شخصیتی پیچیده مانند چیزی ک من درگیرش هستم نداشته باشی…

یا اگر این خصوصیت تو ب مادرت رفت همانند من تنها نباشی…

گاهی انقدر ناخوداگاه تمام وجودم را پشت نقاب پنهان میکنم ک یادم میرود چقد قلبم سنگین است، همان موقع است ک با شنیدن صدای بی نهایت محزون و ارام صادق بغض چن هفته ای من می ترکد و تمام شب را ب گریه میگذرانم...

عزیزم کاش یادم باشد ب تو بگویم زندگی ارزش لحظه ای گریه کردن تورا ندارد و افسوس هرگز کسی در زندگی اینرا ب من نگفت...

باورت نمیشود چقدر دلم اغوش یک غریبه را میخاهد؛ ساعت ها در اغوشش گریه کنم او مرا نوازش کند و بعد برود جوری ک دیگر هرگز نبینمش

کاش قلب من امشب ارام بگیرد

نمیدانی چقدر دلم میخاهد چشمانم را ببندم و همه چیز تمام شود همه چیز 

نمیدانم چقدر خدا حواسش ب من است، حس می کنم او میخاهد ب من بفهماند ک همه چیز دارد خوب پیش میرود... ولی من بسیار ناارامم 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۲
میم. طرار

داروگ عزیز نمی دانی چ لذتی دارد ب یکی بفهمانی چقدر متفاوتی و چقدر مرموز و پیچیده!

امروز آقای خ بارها و بارها اینرا ب من گفت و من لذت بردم با اینکه کوچکترین اثر شادی در چهره ام نمایان نشد و خیلی سختگیرانه با او درمورد این جمله اش ک دخترها قابل پیش بینی اند اما تونه مخالفت کردم(البته با قسمت اولش)

او گفت ک شخصیت تو مرموز، غیرقابل پیش بینی و تا حدی شیرین است!

اقای خ ابتدا تمایلی ب تشکیل کلاس با دو دانش اموز نداشت ولی فکر میکنم دلیل این حرفش درپایان کلاس ک حتی اگر دونفر هم باشید کلاس تشکیل خواهد شد من بودم و پر حرفی هایم! فکر میکنم او از من هیجان زده بود! من ب اقای خ گفتم ک ربطی ب جنسیت ندارد و همه ادم باهوش غیرقابل پیش بینی اند و او در پاسخ گف ک تو خیلی ظریف ب من گفتی ک باهوشی و من خندیدم…!

اقای خ گاهی انقدر غرق صحبت با من میشد ک دانش اموز دیگرش ک گویا در پی ان ای دانش اموز رشته مترجمی زبانش هم بوده را فراموش میکرد 

فهیمه دختر خوبی ب نظر میرسید(او ب نظر ازدواج کرده بود اما من همچنان تمایل دارم اورا یک دختر مورد خطاب قرار دهم) و در صحبت کردن ب انگلیسی خیلی بیشتر از من می لنگید

چیزی ک در اقای خ مرا متعجب میکرد تفاوت شخصیتش... وقتی ک فارسی حرف میزد و یک ادم زمخت و نچسب و گاهی بی ادب بود... و زمانی ک انگلیسی صحبت میکرد... و ب صورت یک جنتلمن واقعی در می امد...

داروگ عزیز اقای خ درمورد گذشته سختش صحبت کرد و اینکه چگونه ب اینی ک هس تبدیل شده و من مهم ترین چیز را در موفقیت افراد پیروی از علاقه هایشان میدانم و افسوس ک من هرگز نفهمیدم دقیقن عاشق چ چیزی هستم ..!

یک چیز جالبی ک در تمام مردها وجود دارد _البته من با مردهای زیادی ارتباط نداشته ام_ احتیاج شدیدشان ب تحسین شدن است و وقتی من ب او گفتم ک لهجه شما خیلی قشنگ است بارها شنیدیم ک از خودش تعریف کرد...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۶
میم. طرار