برای داروگ...

نام وبلاگ برگرفته از وبلاگ قبلی من میباشد
اما کاربردش کاملن متفاوت است :
اینبار ب عنوان نام فرزندم...
فرزندی ک هنوز زاده نشده و شاید هرگز زاده نشود...
اولن برای اینکه بداند جنسیت او هرگز برایم مهم نخاهد بود
دوم اینکه حتی اگر ب اندازه ی یک قورباغه ی درختی زشت باشد دوستش خواهم داشت
و سوم پیام اور باران خواهد بود...
البته شاید من هرگز بچه دار نشوم یا هرگز ازدواج نکنم دراینصورت شاید این وبلاگ را نشان برادر زاده ام دادم یا نمیدانم هرفرد دیگری ک هنوز زاده نشده ...!

آخرین مطالب

عزیزم براستی ک انسان خارق العاده است...


ماشین پر بود از مایی ک علیرغم میلمون ب خاطر دل امیر ب کافه میرفتیم... غیر از منو علی بقیه پیاده شدن ک مرغ بخرن... علی منتظر فرصت بود ک باهام حرف بزنه، شرو کرد ب حرف زدن و ادامه دادن بحثی ک ب خاطر پول متقاعدش کردن بره تجربی درحالیک ریاضی رو دوس داشت... ازم راهنمایی خواست، بیس دیقه تمام چیزی رو ک زندگی یادم داده بودو صادقانه براش گفتم... تمام چیزی ک رو فک میکردم درسته... اونا اومدن، ما ساکت شدیم... تمام راهو تو ماشین بیصدا گریه کردم، ب یاد همه شرایطی ک چیزایی ک ب علی گفتمو یادم داد... ب یاد تمام حرفایی ک تا اون لحظه بهم زده شد... ب یاد اون شبی ک تو پارک تنها و بیصدا گریه کرده بودم... و بارها وسط گریه ب این نتیجه رسیدم ک انسان خارق العاده س! وگرن چجوری این همه درد، این همه رنج و این همه تنهایی درونش جا میشد؟!

قراره سر من چی بیاد؟!

(هنوزم دارم گریه میکنم)


پ ن: ادرس وبلاگو از رو بیو اینستام برداشتم! درسته خیلی کامنت نداشتم ولی از بازدیدادم راضی بودم! تااینک حس کردم اونایی ک دلم نمیخاد وبلاگو میخونن و دارم برا اونایی ک دوس دارم نطرشونم بدونم، ملاحظه نویسی میکنم و من از این ب شدت بدم میاد، هرچند امار بازدیدام از اون موقه صفر یا یک شده اینجوری راضی ترم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۴۴
میم. طرار

دلم میخاد ی چن وقتی با خودم خلوت کنم، وقتی میگم خلوت کنم معنیش اینه ک ن تنها هیچکس نباشه، گوشی و نتم نداشته باشم ولی از اینک با خودم تنها باشمم واقعا میترسم!


میدونم تصمیم بزرگی گرفتم، احتیاج داشتم بیشتر حمایت یا تایید شم ولی خب من عادت دارم! هیچوقت یادم نمیاد تایید شده باشم، البته از حق نگذریم هیچوقتم ادم موفقی نبودم!


بهرحال فک میکنم میدونم دارم چیکار میکنم ولی ناراحتم، احساس ناامنی دارم، هیچکس همراه نیست.‌‌‌..!


خیلی جنگیدم، با مامانم و با بابام، با شرایطم! خستم، حس میکنم باید بیشتر بپذیرم تا...


همیشه از خودم میپرسم ک ایا من یک بازندم؟! یا من باید چیکار کنم؟!


چرا این اشوب درونی من خاموش نمیشه هیشوخ؟


پ.ن:

دلم برا اینطوری خودمونی نوشتن تنگ بود! شاید از این ب بعد همش اینطوری بنویسم!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۶
میم. طرار

داروگ عزیز لحظه های شاد زندگی خیلی کوتاهتر از لحظه های اندوه هستند...

انگار ک ب ما امید واهی بدهند، می ایند مارا امیدوار میکنند و سریع میروند!


............................


عزیزم بعضی چیز ها مانند اکسیژن اند، مانند اب، مانند گلوکز اگر سلول های تو اکسیژن میخواهند و گلوکز میسوزانند و اگر بیشتر بدنت اب است، روحت نیز برای ان چیزها پرپر میزند و اگر نباشند میمیرد...!


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۴
میم. طرار

کاش گذاشته بودند جوری زندگی کنیم ک عقده هایمان ارزوهایمان را نسازند...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۳۵
میم. طرار

تو بدبختی از نمره ی یک تا بیست ب خودم نمره بیست رو میدم...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۳
میم. طرار

گاهی از بدقولی ادم ها ب شدت دلم میگیرد، بعد یاد بدقولی های خودم می افتم!

عزیزم همیشه در اخر چیزهایی ک از ان ها وحشت داریم ب ما میرسند!

و همیشه ادم هایی ک پناهمان هستند، میروند!

و ما باید این نوع زندگی کردن را یاد بگیریم!

پ.ن: حال و روزهای عوضی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۹
میم. طرار

نمی دانم تابحال به سنگ کاغذ قیچی بازی کردنتان دقت کرده اید؟!

من زیاد دقت میکنم...!

علی ۱۶ ساله است، تقریبا ب بلوغ عقلی رسیده و نسبت ب سنش ادم پخته ایست، کاملا مشخص است ک هر چیزی ک رو میکند حاصل تجزیه و تحلیلی است ک از حرکت قبل من ب دست اورده، ینی حدس میزند من چ چیزی رو میکنم...

من همیشه یک قدم از او جلو ترم، چون میدانم ذهنش چ چیزی را تحلیل میکند و در اختیارش میگذارد پس اورا شکست میدهم .


امیررضا ۵ ساله است، 

من تابحال هرگز اورا نبرده ام، او مرا تجزیه تحلیل نمیکند، فقط بازی میکند، ذهن من سعی میکند حرکت بعدی اورا بخواند همانطور ک حرکت علی را میخواند اما مشکل اینست ذهن امیررضا از هیچ قاعده ای پیروی نمیکند، سعی نمیکند مرا حدس بزند، امیررضا فقط بازی میکند...

این داستان قابل تعمیم ب زندگی منست...

من خوب بلدم تجزیه تحلیل کنم، اگر بازی روی قاعده باشد من برنده ام، اما در زندگی بیشتر لازمست ک شما فقط بازی کنید... ن ب چیزی فکر کنید و نه انرا بشکافید...

ذهن من طرز مسخره ای معتقد است باید همیشه کار کند اما فقط بازی کردن را بلد نیست

این میشود ک همیشه از امیررضای پنج ساله زندگی میبازم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۵ ، ۰۱:۴۱
میم. طرار

عزیزم تصوراتی ک خودت درمورد خودت داری را بگذار دم کوزه!

انها فقط چیزهایی هستند ک ما دوست داریم باشیم نه لزوما خودمان! 


من همیشه فکر میکردم یک مبارزه درجه یکم! یک جنگنده ی واقعی! یک زن ک قرارست تمام تعاریفی ک جوامع درطول تاریخ دررابطه با زن بودن ساخته اند را خراب کند! اما اینها فقط تصورات من بود، پای عمل ک باشد من هیچکدام نیسم!


الان بیشتر میتوانم خودم را یک احمق واقعی معرفی کنم، کسی ک تمام تمام ریسک های زندگی را بدون حساب کتاب میپذیرد، دوست دارد تمام خطرات را تجربه کند، اما بهای انرا نمیپردازد، راحت تر بگویم خودرا می اندازد وسط اقیانوس ولی شنا نمیکند! بله من همین قدر احمقم و البته کله شق! با اینک میدانم ادم جنگنده ای نیسم برای جنگ اصرار دارم!


عزیزم من عاشق زن های جنگجنده ام! همان هایی ک از حاشیه های امن مزخرفی ک خانواده و جامعه برایشان میسازند بیرون میپرند و میجنگند، همان هایی ک بازی اخر باخت را میجنگند، بازی اخر بی همه چیز را میجنگند...

همیشه دلم میخاست یکی از انها باشم... دنیا ب زن های احمق کله شق اما جنگجو نیاز دارد...!



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۴:۲۱
میم. طرار

عزیزم من را با خودم تنها نگذار

من خودم را میزنم... تکه تکه میکنم می اندازم جلوی گرگ ها... با بولدوزر از روی تکه تکه هایم رد میشوم... من خودم را، خود تکه تکه شده ام را، خود پاره شده ی خون ب جگرم را پرت میمنم در لجن های کنار زندگی...

عزیزم من را با خودم تنها نگذار...

من خودم را غرق میکنم، کنار می ایستم و غرق شدنم را تماشا میکنم... من خودم را ب دوئل دعوت میکنم تا برای هزارمین بار شاهد مردنم باشم...

من را با خودم تنها نگذار... من خطرناکترین چیز ممکن برای خودم هستم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۵ ، ۱۳:۴۷
میم. طرار


خدا نکند ادم در سال ۹۵ شمسی، ۱۷ ساله باشد...

ک اگر بود خدا کند دختر نباشد...

ک اگر بود خدا کند در شهرستان های کوچک نباشد...

ک اگر بود خداکند خانواده اش خیلی نگران ابرویشان در محل نباشند...

ک اگر بودند خداکند هیچ وقت پسرهای فامیل در بچگی جلویش بحث سیاسی نمیکردند...

ک اگر میکردند خدا کند پی سیاست را نگیرد...

ک اگر گرفت خدا کند زیاد نخواند...

ک اگر خواند خدا کند زیاد غرق نشود در سوال...

ک اگر شد خدا کند از نفرت از دین نگیرد.‌‌..

ک اگر گرفت خدا کند حس نکند هیچکس حال اورا نمیفهمد...


ک اگر حس کرد خداکند اشتباه احمقانه نکند...

ک اگر کرد خداکند ب این نتیجه برسد ک دنیا اشغال است و او ب درد هیچ کاری نمبخورد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۱
میم. طرار