حرف زیاد است
بارها امدم بنویسم نتوانستم....
سکوت میکنم!
من رفتم... من خودم رفتم...
تو بیا، تو ثابت کن ک من ارزش دارم، بهم ثابت کن
من بدون تو هیچ
بهم ثابت کن
بهم ثابت کن
بهم ثابت کن
پ ن: بغضی ک بعد از هفته ها ترکید...
من آن پرنده ای ک پریدن نمیدانست...
من آن کودکی ک زیر اوار ها متولد شد...
من آن میوه ای ک بر شاخه درخت گندید...
من آن قطره ی بارانی ک در چاه فاضلاب افتاد...
"من آن اخرین بغض نشکسته ی زنی ک مرد..."
من آن دینی ک هیچ پیروی نداشت...
من آن درب ورودی ساختمانی ویران...
من آن چتری ک در بیابان تنها رها شد...
من آن آبی ک پشت مسافری بی بازگشت ریخته شد...
من آن اولین برگ پاییز ک از درخت جدا شد...
من همان تمام اندوه های جهانم...
پ ن: این حال و روزها تمامی ندارند
دلم برای خود مغرورم تنگ شده...
خودی ک کمی خودپسندی در وجودش داشت...
خودی ک بی احساس بود...
خودی ک ب هیچ کس احتیاجی نداشت....
خودی ک پربود از ارامش و خونسردی...
خودی ک پربود از حرف های نگفته ای ک احتیاجی ب شنیده شدن نداشت...
خودی ک غرق شدن بلد بود، در فیلم ها، کتاب ها، افکار...
خودی ک رد میشد، راحت عبور میکرد...
خودی ک دل نمی بست...
خودی ک واقعا میخندید و واقعا گریه میکرد...
خودی ک زنجیر نمیشد، متنفر نمیشد...
خودی ک از هر احساسی خالی بود
و مهم تر از همه خودی ک میدانست از زندگی چ میخواهد...
میخواهم این بیشعور محتاج را کنار بگذارم، دست خود قبلی را بگیرم بیاورم کنارم،
خود قبلی کمتر اذیت میکرد...
من نمیدونم این چ خریتیه ک من میدونم اگ اینکارو انجام بدم خریته ولی بازم خریت میکنم و انجامش میدم!!!!
این خر درون من تازه بیدار شده وگرنه من قبلنا خیلی دختر عاقلی بودم... ی جوری عاقل بودم ک انگار هفتاد سالمه، خدایی
فقط اونجا ک مشیری میگ
من ب تنگ امده ام از همه چیز، بگذارید هواری بزنم
الان از اون زمانایی ک باید زمین دهن واکنه، منو ببلعه
انقد از این حال و احوال پکری متنفرم
حرف زیاده حوصله نیست
پ ن: شرمنده ک پست چرت میذارم همش!
امروز پر بودم از حس التماس، نیاز، خواهش، تنهایی، پوچی، درماندگی...
قدیما مردا وقت جنگ، شراب زیاد میخوردن و دورشونو زنای زیبا پرمیکردن، ک یادشون بره وسط جنگن، قراره فردا ادم بکشن یا بمیرن....
حس میکنم الان دقیقا همون کار شراب و زنارو اینترنت برای من انجام میده...! فقط میام سراغشون ک فراموش کنم
اما بقول هاروکی موراکی بستن چشات هیچ چیزو تغییر نمیده...!
امروز پر بودم از حس التماس، نیاز، خواهش، تنهایی، پوچی، درماندگی...
چرا تمام اخلاقای گندی ک بقیه زنا داشتن و افتخار میکردم ک درون من وجود نداره انقد شدید دارن توی من خودشونو نشون میدن؟! چرا؟! هرچی بیشتر میگذره زندگی بیشتر بهم ثابت میکنه من خیلی خیلی ادم معمولی هستم...!
چقدر از اسفند متنفرم!
دیشب شارژ نتم خیلی زودتراز انتطار تموم شد، گفتم ایندفه شارژش نکنم امشبو برم پیش خانواده... هیچی دیگ حوصلمو نداشتن برگشتم دراغوش گوشی و اتاقم...
من نمیدونم چرا همش میگن وقتی ارامش ندارین کارای فیزیکی انجام بدین مث کارای خونه، باعث میشه کمتر فکر کنین من امروز انقد فکر کردم ک وسط جارو کشیدن چشامو بستم و ب مغزم التماس کردم ک خفه شه... دیگ خیلی سنگین شده
فهمیدم تنها کاری ک شاید بتونم توش موفق باشم، نویسندگیه! چون عموما نویسنده ها ادمای لش و بی حوصله و افسرده و مغز سگی مث من داشتن بقیه چیزاشونم ب شخصیت من میخوره، مث هدایت، مث بوکوفسکی
بعد سعی کردم ی داستان کوتاه بنویسم ببینم استعداد دارم
هیچی بیخیالش شدم
عاره عاغا من کافر مرده شور تمامی مسلمونی شمارو ی جا ببرن... باشه؟
والا ما ک خیلی وخته از هرچی ک مربوط ب خدا میشه استعفا دادیم ولمون کنین
پ ن:میدونم چرت و پرت نویس شدم جدیدن ولی چیکار کنم ذهنم بهتر از این متن ازش در نمیاد!
هر ادمی تو هر وهله ای از زندگیش احتیاج داره یکی باشه بهش بگه برام مهم نیس چی پیش بیاد من همه جوره باهاتمو اینو تو عملشم ثابت کنه
حالا چون همچین ادمی نیس تصمیم گرفتم برا بقیه اینطوری باشم
باشد ک نسل بعد یادگیرند و مث ما نباشن